به نام خدا
دیروز مریم تا از خواب بیدار شد اومد پیش من که داشتم تو آشپزخونه براشون صبحانهآماده می کردم با صدای خوابالو و کشدار ازم پرسید :
مامان ! جومونگ کو؟!
یه لحظه دست از کار کشیدم فکر کردم شاید اشتباه شنیدم . نشستم کنارش .پرسیدم : چی دخترم؟
این بار با اعتراض گفت : جومونگ کو؟
راستش نمی دونستم چی بگم .
تو ایام عید هر جا که بودیم همه سر ساعت شش و نیم میومدن پای تلوزیون و غرق نگاه کردن جومونگ می شدن این روزها هم هر کس خونه مون مهمون بوده یا ما خونه ی کسی بودیم از شانس روز پخش جومونگ بوده و همه هی می گفتن
بعدشم خودش رفت سراغ تلوزیون و روشنش کرد و داد زذ : پس جومونگ کو؟
عصری هم دیدم دوتا شیرازه از وسایل باباشون کش رفتن و دارن باهم شمشیر بازی می کنن!
خلاصه که دیدم حسابی بچه هامون رزمی شدن به باباشون گفتم براشون شمشیر پلاستیکی بگیره شاید خطرش کمتر باشه.
پ.ن 1 : یه سال شد که نتونستم بیام و بنویسم . امیدوارم دیگه این نتونستنا تکرار نشه .
پ.ن2 : مریم خیلی سخت راضی می شه ازش عکس بگیریم و کلا اگه بفهمه دوربین